راه شلمچه- داریوش احمدرضا بهمنیار؛ تصمیم دارم در موقعیتی مناسب، کتابی لایق و درخور رزمندگان اسلام که محبان خاص حضرت علی(ع) بودند را بنویسم. چرا که وظیفه الهی، انسانی، تاریخی و وجدانی من است که طرز تفکر بچه هایی را که در جبهه شهید و زخمی می شدند و در جنگ به پیشوایشان حسین بن علی (ع) اقتدا کرده بودند را بنویسم.
چرا که اگر به خوبی از عهده این کار بر نیایم، پیش خداوند قادر متعال و پیش دوستان شهیدم و شهدا و جانبازان، رهبر عزیز و بزرگوار و در مقابل تاریخ جنگ تحمیلی و مردم مسلمان ایران شرمنده خواهم شد.
یک هفته قبل از حمله دوم بیت المقدس ما را به خط مقدم بردند که به آن منطقه "دب حردان" می گفتند. روز پنجم اردیبهشت 1361 بود - البته شاید یک روز پس و پیش باشد. ولی می دانم در همین روز بود- بچه های خط شکن، آن منطقه را دو روز قبل از آن گرفته بودند.
ما برای پشتیبانی و تحویل گرفتن خط به آنجا رفته بودیم تا به عنوان نیروهای تازه نفس، بهتر بتوانیم خط را حفاظت کنیم. همین کار را هم کردیم و آنها که خط را گرفته بودند، برای استراحت عقب نشستند. خودشان بارها به ما محکم هشدار دادند و گفتند که ما نتوانستیم تمام منطقه را کامل بگیریم.
آنها گفتند ارتفاعات اصلی و قسمت های مهم در ارتفاعات، دست عراقی ها مانده است و شما همگی در تیررس آنها هستید. به ما سفارش کردند که چون شما را به راحتی می بییند، باید خیلی مواظب باشید.
منطقه کوهستانی نبود ولی تپه ای بود که بیشتر پستی و بلندی تپه های آن در یک تا دو کیلومتری باعث شده بود فاصله ما تا عراقی ها بیشتر از دو کیلومتر و کمتر از یک کیلومتر نباشد. نیمه شب در تاریکی و زیر باران خمپاره ها، ما را با ماشین و نفربر به خط بردند. همه جا تاریک بود و شلیک خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد؛ چرا که فهمیده بودند نیرو جابجا می کنیم.
در همان روز اول که آنجا بودیم و در سنگرها وسائل خود را مرتب می کردیم، برادری بارها فریاد زد که یک یا دو نفر داوطلب می خواهم تا به بچه هایی که حدود سیصد متر جلوتر از خط مقدم حفره و نقب زده، تدارکات برسانیم. من هم چون جوان و پر شور بودم بلافاصله دستم را بالا بردم و گفتم من حاضرم. ولی فرمانده به من اجازه نداد که کمکش کنم و گفت تو اگر بروی صد در صد کشته می شوی و نگذاشت به کمک این برادر بروم.
توضیح اینکه هفت یا هشت نفر از بچه های شهادت طلب، حدود سیصد متر جلوتر از خط مقدم، حفره هایی حفر کرده بودند. تا زمانی که عراقی ها پاتک بزنند با آنها درگیر شوند تا ما در خط اصلی وقت بیشتری داشته باشیم و درخواست کمک کنیم.
به شدت کمبود سلاح داشتیم، در آن زمان برای مقابله با پاتک عراقی ها فقط دو عراده توپ 106 میلیمتری داشتیم که روی جیپ روباز نصب شده و مخصوص شکار تانک بود. این دو تا توپ چندین خط از آن منطقه بزرگ را باید پوشش می داد و بعضی وقت ها هم یکی خراب بود.
بچه هایی که در خط مقدم جبهه در بسیج و قبل از آزادسازی خرمشهر - در ماه های اول سال1361 - خدمت کردند به خوبی می دانند که کمبود شدید تجهیزات داشتیم. بنابراین تمام خط ما و چندین خط دیگر برای دفاع از پاتک عراقی ها، فقط همین دو توپ 106 بود. اما تا بی سیم می زدیم و آنها می آمدند، 20 دقیقه تا نیم ساعت شاید هم کمی بیشتر طول می کشید.
تجهیزات ما کافی نبود و به خوبی به یاد می آورم وقتی که -اول اردیبهشت ماه1361- از کاشمر به پادگانی در اهواز رسیدم، اسلحه کم داشتیم. شب هنگام بود که فرمانده ای آمد و گفت چه کسانی می توانند با سرعت، یک اسلحه کلاشینکف را جمع کنند؟ من و شهید محمد شوقی بچه کاشمر که هم شهری بودیم، با چند نفر دیگر اعلام آمادگی کردیم. ما را بردند و چند صندوق آکبند -که مارک سوریه داشت- به ما تحویل دادند.
ما صندوق های چوبی بسیار محکم را با چوب های زیبایش شکسته و باز کرده و کلاشینکف های صفر را سر هم کردیم. سر هم کردن اسلحه هایی که در کاغذهای قرمز رنگ و زیبایی که آلوده به روغنی شفاف و گریسی خاص بود، برای ما جالب بود. بنابراین تا نیمه های شب در روشنی اندکی که داشتیم، به کارمان ادامه دادیم و همه کلاشینکف ها را سر هم کردیم. دستمزد ما این بود که کلاش های کهنه را که همان روز تحویل گرفته بودیم، با اسلحه های نو عوض کردیم.
در روز دوم نزدیک ظهر بود که فرمانده جهانگیر برای بازدید به خط دو رفت و به من گفت حواست را جمع کن. اگر عراقی ها پاتک زدند، سریع به گروه های دیگر با بیسیم خبر بده. تا بچه ها در سنگرهای استراحت در پایین پناه بگیرند و فقط در سنگرهای دیده بانی، یک یا دو نفر بیشتر نباشید. فرمانده جهانگیر رفته بود ولی یک ساعت نگذشته بود که دوباره همان برادر دیروزی آمد، برادری که من حتی بعدش هم قسمت نشد که اسمش را بپرسم. چرا که بچه ها بیشتر به نام برادر همدیگر را صدا می زدند و اگر برخورد و دوستی شان زیاد می شد، با اسم همدیگر را صدا می کردند و مثلا می گفتند برادر علی یا برادر رمضانی و غیره.....
این برادر به همه گفته بود که فقط غذا و چند تا گلوله آر پی جی می بریم. لازم نیست شهید برگردانیم. حتی گفت فقط یک نفر بیاید کافی است. یکی بیاد با هم برویم. من که جهانگیر نبود، دیگر موقعیت را مناسب دیدم و دوباره اعلام آمادگی کردم. او هم چون می دانست اگر فرمانده ام بیاید، مثل دیروز مخالفت می کند. با سرعت زیاد همان اول یک نوار تیربار به دور شانه هایم پیچید و چند تا گلوله آر پی جی را به پشم بست و چند تا هم به دستم داد. همچنین مقداری از غذاهای مردمی - البته غذا نبود بیشتر کمک های مردمی بود - از شکلات و کتاب و خوردنی های دیگر که در هر کدامشان نامه هایی بود به دست دیگرم داد.
در واقع اینها کمک های مردمی بود که مسئولین جنگ برای بچه های رزمنده فرستاده بودند. خود آن برادر هم خیلی بیشتر از من - با این که چهار یا پنج سال از من بزرگتر بود- وسائل از سلاح و غذا و کمپوت و صندوق پر از مهمات و گلوله های آر پی جی برداشت. حتی کتاب درسی هم از قبل برداشته و آماده کرده بود، عجب روحیه ای داشت. نه اینکه من کم کاری کنم ولی او خیلی با حرارات تر از من بود. اصلا با من قابل قیاس نبود برای همین هر چی می گفت، دقیقا انجام می دادم. دعا و صلوات و الله اکبر خواندیم و راه افتادیم.
ولی همان طور که گفتم فرمانده ام جهانگیر افخمی -که بچه سبزوار و من معاونش بودم- با رفتن من مخالفت کرده بود و راضی نبود من داوطلب بشوم و بروم. روز قبل گفته بود که اگر بچه ها بروند یک شهید را بیاورند و یا آذوقه و سلاح ببرند حتما یکی از آنها و یا هر دو شهید می شوند و جسدشان هم در همانجا می ماند.
جهانگیر تاکید داشت که خطرش خیلی زیاد است. گفت به خصوص تو که سری اول است که به جبهه آمده ای و تازه وارد هستی، ده متر هم نمی توانی جلو بروی. البته بعد که من رفتم، حرف های منطقی اش را به خوبی باور کردم.
**********
من و خود برادر راه افتادیم. به دستور همین برادر عزیز گلوله آر پی جی خیلی برداشته بودیم. اصرار داشت که هیچی در آنجا مثل آر پی جی کاری تر نیست و می گفت تنها چیزی که با آن بچه ها می توانند جلو تانک های عراقی ها را بگیرند، همین گلوله های آر پی جی است. واقعا که این بچه که کرد بود، بچه پر دل و جگری بود. با این که حتی اسم همدیگر را نمی دانستیم و با کلمه برادر همدیگر را صدا می زدیم، با چند تا الله اکبر و صلوات فرستادن راه افتادیم.
باید نزدیک به سیصد متر را در ناهمواری هایی پیش می رفتیم که زیر دید عراقی هایی قرار داشتیم که مجهز به تک تیراندازها و تیربارچی ها بودیم و خمپاره هایشان در ازتفاع بالای ما در یک یا دو کیلومتری قرار داشتند و ما را قشنگ می دیدند. در حقیقت رفتن ما مسئله ای حیثیتی بود. جدای از مسئله جنگ، نیروهای عراقی همگی زرهی بودند. به لشکری زرهی می گویند که هفت تا هشت سربازش یک تانک دارند. یک گردانشان هواپیما دارند و به همین طریق و ما نیروهای ایرانی همگی پیاده بودیم و بی مهابا به طرفشان جلو می رفتیم و همین مسئله آنها را بیشتر سرشکسته می کرد.
توضیح اینکه خمپاره های صد و بیست و هشتاد و یک سوت می کشند و به ما هم یاد داده بودند از زمانی که سوت خمپاره را می شنوید تا ترکش وارد بدن شما شود، سه ثانیه طول می کشد و در این سه ثانیه باید دراز می کشیدیم و هزاران باز این حرکت دراز کش سه ثانیه ای را در پادگان صفر چهار بیرجند و حتی در جبهه تمرین کرده بودیم ولی خمپاره شصت صدای خیلی ضعیفی دارد و اگر گوش هایت هم تیز باشد، فقط در سکوت به خصوص سکوت شب ها شنیده می شود و من و این برادر از خمپاره های شصتشان بیشتر نگران بودیم.
الغرض این برادر به من گفت اگر می خواهی تا به بچه های شهادت طلب برسیم، فقط باید دل به دریا بزنیم. ما دعا خواندیم ولی دوستم حتی شهادتین را هم خواند و به راه افتادیم. در این سیصد متر تا رسیدن به بچه ها به قدری جسد عراقی ها ریخته بودند و در آن هوای گرم وحشتناک جنوب چنان بو گرفته بودند که حال تهوع به انسان دست می داد و بعضی از آنها در آن هوای گرم مثل بشکه باد کرده بودند.
چند تا شهید خودمان را هم در میانشان می دیدم، یکیشان رو به آسمان افتاده بود و یکی از پاهایش نبود. حالت چهره اش آرام و راضی به نظر می رسید و نشان می داد در لحظه مرگ اصلا ترس و هراسی نداشته است و در صورتش رضایتی عمیق وجود داشت. در حالی که فقط چند متر آن طرفتر صورت جنازه های عراقی ها تبدیل به کرم شده بود مثلا قسمتی از گونه اش تبدیل به کرم شده بودند که وول می خوردند و بدتر از آن هیکل شان بود که مثل بشکه دویست و بیست لیتری باد کرده بودند. این صحنه ها من را به شدت تکان می داد و شاید از معجزه های بی شمار جبهه و زیاد که در جبهه ها دیده بودم، عجیب ترینش از دید من همین مسئله بود.
در آن زمان هر وقت به شهدای خودمان نگاه می کردم که روی پیشانی یا روی بازوی آن عزیزان که در خون خود خفته بودند پارچه ای قرمز رنگ قرار داشت که نام مبارک امام حسین (ع) و یا زهرا (س) نوشته بود و یا پرچم ایران که روی اسلحه شهدا بود و من وقتی به چهره های این شهدا نگاه می کردم، نه آن بوی کراهت زا را حس می کردم و نه ترسی به دلم راه می یافت. آخه ما هر بیست قدم یا سی قدم که با سرعت و با حالت دویدن سریع می دویدم و از ترس تک تیراندازنشان به چپ و راست مایل می شدیم، چون به شدت در دید آنها بودیم بلافاصله بعد از بیست متر یا کمی بیشتر یا کمتر که گلوله دور و برمان زیاد به زمین می خورد یا خمپاره های بی صدای شصت ناگهان کنارمان منفجر می شد مجبور می شدیم ده دقیقه پشت سنگری که خراب شده تا تپه ای یا مخزنی یا چاله ای پناه بگیریم و یا دراز بکشیم. دیگر خبر نمی کرد دقیقا کجا و در کنار چه کسی دراز کشیدم و یا رویش افتادیم. یک دفعه میدیدی کنار یک مرده عراقی دراز کشیدی که بوی تعفنش و آن صورت کریه المنظرش، در آن هوای گرم و گوشت صورتشان به صورت کرم هایی شده بودند و وول می خوردند، به شدت چندش آور و ترسناک بود و به قدری بوی زننده ای میداد که انسان حالت تهوع می گرفت.
بعضی وقت ها هم همین قضیه برعکس اتفاق می افتاد. مجبور بودم از انفجار خمپاره یا گلوله هایی که در دور و برم صدای سوتشان را کنار گوشم می شنیدم، ده دقیقه شایدم بیشتر در جایی دراز بکشیم و کمین بگیریم تا گلوله ها کمتر شود و فکر کنند ما را زدند یا زخمی شدیم. دراز می کشیدم و ناگهان می دیدم در کنار یکی از بچه های شهید خودمون دراز کشیدم و صورت آن شهید با صورت من یک متر بیشتر فاصله نداشت و این شهید را مجبور بودم چند دقیقه نگاه کنم و تا چند دقیقه که مجبور به نگاه کردن به این شهید و دراز کشیدن در کنارش بودم، هیچکدام از آن مسائل مثل اجساد چندش آور عراقی ها را نداشتند. جدای از اینکه هم وطن و هم رزممان بودند ولی اولین چیزی که انسان را به تعجب می انداخت، بوی خوش آن شهیدان در میان آن همه مرده های عراقی بود. چهره آرام و سالم آنها به خصوص صورت تمیز و شسته شده آنان حتی کمی خاک هم روی صورتشان نمی دیدم. چهره نورانی آنان در آن هوای گرم آن روزها خیلی عجیب بود. طوری در صورتشان آرامش خاصی داشتند مثل اینکه به هر چه می خواسته اند رسیده اند و با خیالی راحت در آرامش بودند. همزمان که نگاهشان می کردم بوی خوشی هم به مشامم می خورد. خداوند بزرگ تو خود شاهدی اون آرامش چهره های آنان در برابر صورت های کرم خورده و وحشت زده عراقی ها که دقیقا مثل بشکه های دویست و بیست لیتری باد کرده بودند نه قابل مقایسه بود که بسیار اعجاب برانگیز بود. چه از لحاظ ظاهری و بو و کرم خوردگی ها و چه از لحاظ باطنی مثل همین بوهایی معطر و چهره های آرامش یافته این شهیدان عزیز که جلوتر از زمان خود حرکت کرده بودند.
وقتی جسدهای زیاد عراقی ها و بچه های شهید خودمان را می دیدم که روی زمین افتاده اند، باورم شد که جهانگیر حق داشت. چرا که عراقی ها در ارتفاعات بالا بودند و قشنگ به ما تسلط داشتند. حدود شصت تا هفتاد تا از عراقی ها در بین راه در این فاصله سیصد متری مرده بودند. چند تا شهید خودمان هم میانشان بود. حدود هشت تا ده تا شهید در بینشان بود و دو دفعه که بچه ها برای آوردن شهدا رفته بودند، هم شهید و هم زخمی شده بودند و همین باعث شده بود که روحیه بچه ها برای آوردن شهدا و اذوقه بردن پایین بیاید.
ای کاش قدرت قلم و بیانم را چنان که باید می بود تا می توانستم فرق جنازه ها را بیان کنم، دیگر این را نمی شود گفت که اگر بارها و بارها گلوله ها و ترکش ها از کنارت صورتم رد می شده اند که صدایشان را می شنیدم و خمپاره ها در کناره منفجر می شده ان،د شانس پشت شانسی بزرگتر بوده است ولی این را که دیگر نمی شود گفت شانس بوده است. چطور می شود در یک حمله که چندی پیش انجام شده و جنازه های هر دو طرف در آن هوای گرم جنوب در آفتاب گرم آنجا افتاده باشد، حدود شصت تا هفت تا عراقی بویشان حالت استفراغ به آدم دست بدهد و چهره هشت تا ده تا از شهدای ایرانی متبسم با رضایت و ایمنی خاطر و با آرامشی که بیشتر شبیه خواب است باشد؟
در یک سنگر دوتا عراقی مرده را دیدم که روی هم افتاده بودند و چون هر دوتا در آن گرمای بسیار زیاد به طرز وحشتناکی باد کرده بودند، ارتفاع این دوتا جنازه عراقی که روی هم افتاده بودند، تا ارتفاع سنگر که نزدیک دو متر ارتفاع داشت می رسید و بوی گندشان باعث شد تا قی کردن جلو بروم. برادری که با هم بودیم وقتی دید هم پای او، همه دستوراتش را درست و دقیق انجام می دهم به من گفت موقع برگشتن حاضری یکی از شهدا را با خودمان ببریم؟ این را با کمی خجالت گفت. چون موقعی که از بچه ها خواست کمکش کنند، گفته بود که لازم نیست شهید بیاوریم. فقط چند تا آر پی جی ببریم. من هم با کمال میل خواسته او را قبول کردم و اتفاقا جریانی شد که باعث شد عوض یک شهید دوتا از شهدا را برگرداندیم که همین مسئله در روحیه بچه ها تاثیر خیلی خوبی گذاشت و حتی بعدا که جهانگیر فهمید از من تشکر هم کرد.
اگر بچه ها برای آوردن شهید زیاد مایل نبودند البته حق هم داشتند می گفتند بلاخره بعد از چند روز و یا چند هفته شهدا آورده می شوند ولی اینکه ما خودمان را در تیر راس تک تیراندازها که در ارتفاعات هستند قرار بدهیم درست نیست و فرماندهان رده بالا هم گفته بودند اکثر تک تیراندازهای حرفه ای را عراقی ها از مصر آورده اند و بیشترشان تک تیرانداز مصری بودن.د من خودم با چشمان خودم به شماره سه تا شهید که دوتا شان فرمانده بود را دیدم که پیشانی و گلوی آنها در حالی که با همین گلوله های تک تیراندازها سوراخ شده بود را دیدم که شهید شده بودند و در لحظه اول که نگاهشان می کردی، انسان فکر می کرد که همین الان از حمام آمده اند و هم اکنون خوابیده اند چرا که هیچ خونی در صورت پر نورشان نبود و برعکس لباس هایشان که به شدت خاکی بود صورتی و پوستی بسیار تمیز داشتند فقط یک خال کوچک قرمز رنگ روی پیشانی یا گلوی خود داشتند که جای گلوله تک تیراندازها بود.
ولی از نظر من این برادر که با او سلاح و آذوقه می بردیم، درست تر می گفت. چرا که این برادر می گفت که اگر یک شهید را برگردانیم، یک خانواده را برای همیشه از بلاتکلیفی نجات می دهیم. از این لحاظ حرفش منطقی تر بود. چرا که عراقی ها برای اینکه اجساد نزدیک به خودشان گندیده نشوند و باعث مریض شدن خودشان نشود، شبانه می آمدند و جسدهای ایرانی و عراقی را در همان جایی که افتاده بودند دفن می کردند و من چند روز بعد و در شب حمله که زخمی شده بودم، به درستی حرف این برادر عزیز پی بردم که می گفت یک خانواده را از بلاتکلیفی نجات می دهیم.
چون قبلا این منطقه در دست عراقی ها بود، به راحتی گرای ما را داشتند. به خصوص که می دیدند دو نفر راه افتاده اند تا برای بچه های جلو آذوقه و سلاح ببرند و آنها هم با آن همه سلاح مجهز نمی توانستند جلوی اراده ایرانی ها را بگیرند؛ اگر موفق می شدیم، بدجوری به آنها برمی خورد و ترسویی و حقارت خودشان برای خودشان هم محرز می شد و رسواترشان می کریم. چرا که در نظر آنها که آن موقع هنوز خرمشهر و قسمت هایی مهم از خاک کشورمان در دست آنها بود، باید هر طوری بود بچه ها را به هر طریقی بود بزنند. اگر من و این برادر که من او را رزمنده ای واقعی می دانستم، سالم سلاح ها را به بچه ها می رساندیم و یک شهید هم سالم برمی گرداندیم، روحیه خوبی برای بچه های خودی می شد و شجاعت ایرانی ها و ترسویی عراقی ها را بیشتر آشکار می کرد و بچه ها هم روحیه خوبی می گرفتند.
در حال حرکت به جلو بعضی وقت ها فکر می کردم مگسی چیزی از کنار گوشم رد می شود یا لحظه ای یک سیاهی از کنار گوشم و جلو چشمم رد می شد و من این صحنه ها را علنا و بارها در آنجا دیدم، من کم کم فهمیدم اینها گلوله است که وقتی یک لحظه از کنار چشمم با صدای سوتش رد می شود، حتی مسیر حرکت گلوله را در لحظه ای کوتاه از کنار و گوشه چشمم با اینکه نگاهم به جلو بود تشخیص می دادم، با آن صدایی که مثل اینکه یک مگس با سوتی سریع از کنار سرم می گذشت، تا رسیدن به بچه ها صدها معجزه دیدم در هر چند ثانیه دو الی سه تا گلوله و یا ترکش را در اطراف چشم هایم به راحتی می دیدم و صدایش همانطور که گفتم تقریبا مثل مگسی که با سرعت زیاد و خیلی خیلی سریع با صدا رد می شود بود. زمانی که سایه های گلوله هایی که از زاویه چشمم زیاد بود و صداها و سوت هایشان هم زیاد و پشت سر هم بود، می فهمیدم که تیربار است ولی اگر یک سیاهی را در گوشه چشمم و یا سوت می شنیدم، می فهمیدم که یک تک تیرانداز شلیک کرد.
حتی بعضی وقت ها که دراز کشیده بودم با اینکه هم همین گلوله ها را که از کنار سرم رد می شد نمی دیدم اولش متوجه نمی شدم ولی زمانی که دیدم دراز کشیده ام و به خیال خودم مرا نمی بینند، بارها و بارها گلوله ها در یک وجبی سر و صورتم به زمین می خورد و شن ها و سنگ ریزه ها را چنان با شدت به صورتم می کوبید که از سوزش آنها مجبور بودم دستی به صورتم بکشم، تازه متوجه می شدم جایی که دراز کشیدم، دارند مرا می بینند و برای همین هم مدام به طرف من شلیک می کنند و آن همه گلوله آر پی جی که در پشت و در دست من بود، فقط کافی بود یکی از گلوله ها به یکی از آر پی جی ها بخورد و سریع کمینم را عوض می کردم. الان متوجه می شوم که چند دقیقه زیر دید دشمنی باشی که تیربارچی ها و خمپاره زن هایشان و مهمتر از همه تک تیراندازهایشان که مثل آب خوردن و دقیق هدف را می زدند، آن هم از فاصله بسیار نزدیک و یک کیلومتری به ما شلیک می کنند و یکی از گلوله ها هم به من و دوستم همین برادر نخورد و آر پی جی هایی که پشتم و در دستمان بود، کوچک ترین آسیبی نبینند. من که خودم را ابدا نه آن موقع و نه الان لایق نمی بینم ولی می توانم حدس بزنم که با این کار چه تحقیر بزرگی را به عراقی ها وارد می کردیم چرا که همه آن اتفاقات و امدادها، کمک های غیبی بود که ما را حفظ می کرد، نه محاسبات عقلی رایج در ارتش های دنیا.
مهمتر از همه اینها معجزه بزرگ گذشتن از رودخانه کوچکی بود که تا سی متر طولش بود و باید از پل رد می شدیم و جایی برای پنهان شدن هم نبود. اگر مایستادی یا می نشستی، بلافاصله با گلوله می زدنت. بدتر اینجا بود که گرای دقیق پل را داشتند و به لطف خدا خمپاره ها هم همیشه در کنار پل و در میان آب می افتاد و اثر ترکشش کم میشد ولی موجش بعضی وقت ها بچه ها را به داخل رودخانه پرت می کرد. این را دوستم گفت و حتی گفت که یک روز از صبح تا شب خمپاره زدند تا به پل بخورد و پل را خراب کنند ولی نتوانستند چون حتی یکی از خمپاره ها هم به خود پل نخورده بود. عرض پل هم، از یک متر عرض کمی بیشتر بود.
این طور بگویم تا به بچه های جلو رسیدم هم از تک تیراندازها هم از تیربارها و هم از خمپاره شصت استفاده کردند. دوستم گفت هر کاری کردم تو هم بکن. برای گذشتن از پل پشت تپه ای با هم و در کنار هم کمین کردیم. تا نیم ساعت تکون نخوردیم. این برادر که از بچه هایی بود که خودشان همین خط را فتح کرده بودند، همه گدارهای اونجا را به خوبی می شناخت به من گفت اگر یک ساعت تکون نخوریم، اینطوری فکر می کنند که حتما ما را زده اند و ما مردیم یا زخمی شدیم و یا از ترس جا زدیم و شب که تاریک شد، برخواهیم گشت باید یک ساعت صبر کنیم.
ولی بعد از نیم ساعت در آن هوای گرم به من گفت هوا گرم است باید غافلگیرشان کنیم. گفت من میدوم و خودم را به آن طرف پل می رسانم. بعدش دیگر تا رسیدن به بچه ها زیاد راه نیست. سوره الحمدالله و قل و هواالله را خواند و با چند دفعه الله اکبر مثل باد در یک چشم بر هم زدن شروع به دویدن کرد. هنوز به وسط های پل نرسیده بود که خمپاره ای در سمت راستش و در ده متری اش در آبهای رودخانه افتاد و منفجر شد و خمپاره بعدی هم که به روی زمین سی متر آن طرف تر به زمین خورد.
وای که چه روحیه ای گرفتم. دوست من خودش را به آن طرف رسانده بود و آن هم سالم و همه آن آذوقه ها و گلوله های آر پی جی اش و صندوقی که پر از غذا و کمپوت بود و همراه داشت سالم بودند و حتی خراشی هم برنداشته بود این را هم بگویم که سوای این دو خمپاره صدها گلوله که از تیربارها صداهایشان می آمد، به طرفش هم زمان شلیک شد.
قرار بود تا صدایم نکرده، من حرکتی نکنم ولی چند دفعه تاکید کرده بود اگر دیدی به دلت اومد که میتوانی رد بشی منتظر علامت من نشو. اینجا باید خودت هم ابتکار داشته باشی و به من گفت باید با توکل به خدا حرکت کنی. همچنین گفت فقط زمانی که حرکت کردی و شروع به دویدن کردی، به انفجارهایی که دور وبرت منفجر میشه محل نذار. حتی اگه زخمی هم شدی، محل نذار. فقط به این فکر کن که باید هر طور شده خودت را از پل عبور بدهی و به من برسی و حتی این را هم به من گفته بود که اگر من زودتر افتادم و نتوانستم با تو بیایم، بعد که از پل رد شدی مستقیم بروی ده دقیقه بعد به بچه ها می رسی. ولی هنوز نیم دقیقه نشده بود که دوستم رفته بود نمیدانم شاید هم به خاطر ترس بود حقیقتش نمیدانم ولی در چند لحظه شایدم چند ثانیه با سرعت سوره الحمدالله و قل هوالله را نیمه کاره خواندم و با چند تا الله اکبر و با سرعت حرکت کردم. چنان با سرعت دویدم و خودم را به آن طرف رساندم که این برادر گفت مگر قبلا هم به اینجا آمده بودی. گفتم نه و خیلی از این حرکت من خوشش آمد. البته در حقیقت من به خاطر ترس از جانم نبود که زود حرکت کردم. فکر می کنم ترسم از این بود که کار را خراب نکنم. در حالی که برای او دوتا خمپاره زده بودند ولی من چنان سریع دویدم که انتظارش را نداشتند و فرصت یک خمپاره انداختن هم پیدا نکردند. در حقیقت غافلگیر شدند. اصلا فکر نمی کردند یکی نیم ساعت منتظر بگذاردشان. نفر بعدی به نیم دقیقه هم نرسد. دوستم خیلی از این حرکت من خوشش آمد و وقتی هم به بچه های پاک و آسمانی و شهادت طلب در جلو رسیدیم، شیرین کاری من را برایشان تعریف کرد و گفت که این تازه وارد، دماغ همه شون رو سوزوند.
در آنجا قشنگ عراقی ها را می توانستم ببینم ولی در فاصله خیلی دوری بودند و آتشی هم روشن کرده بودند که دودش معلوم بود. بارها همه بچه های آنجا که هفت نفر بودند ما را بوسیدند و اینقدر از ما تشکر می کردند که من خجالت زده می شدم. بچه ها چون دیدند خیلی علاقه دارم عراقی ها را ببینم، قشنگ یادم دادند وقتی می خواهی نگاه کنی باید سرت را از خاکریز بالا ببری و به یک طرف حرکت بدهی و یک متر آن طرفتر سرت را بیاری پایین، یادم دادند به هیچ عنوان نباید سرم را از خاکریز بالا آورده و ساکن نگه می داشتم تا جایی را ببینم. باید با حرکت سر از چپ به راست و یا برعکس جلو را ببینم. چون تک تیراندازانشان بلافاصله با سیمینوف بچه ها را می زدند. بارها آنها را دیدم که غذا یا چای درست می کردند. به راحتی دود آتش آنها را می دیدم و اصلا هم از ما نمی ترسیدند. چرا که ما در پایین بودیم و اصلا بر آنها تسلطی نداشتیم و تک تیرانداز هم که نداشتیم. برای همین راحت رفت و آمد می کردند. برعکس ما. چرا که ما حتی در خط اول هم در تیر راس آنها بودیم. چه برسد در این نقطه که فاصله مان از آنها حداکثر یک کیلومتر بیشتر نبود.
با همه بچه های آنجا که شش یا هفت نفر بودند، سلام وخسته نباشید گفتیم و حرف زدم. برادر دیگری که با او آمده بودیم، از قبل با همه آنها دوست بود و همه آنها از بچه های خط شکن آنجا بودند که همین منطقه را چند روز قبل گرفته بودند ولی نتوانسته بودند ارتفاعات را بگیرند. برای همین عده ای از همان بچه ها داوطلبانه جلوتر رفته و نقب زده بودند، در میان آنها پسر بچه پانزده ساله ای بود به نام علی که بچه اهواز بود. بدون تعارف و خیلی خودمانی به من گفت بیا کنار من بشین. مثل اینکه دوست داشت با کسی حرف بزند و من هم مشتاق تر از او بودم و تمام دو ساعت و کمی بیشتر را که در آنجا بودم فقط با او حرف زدم. پرسید بچه کجا هستم؟ من هم باهاش حرف می زدم. در وسط حرف هایمان گفت، من از یک چیزی در اینجا خیلی خوشم می آید. بیا به تو هم یاد بدهم. یک بسته درآورد از کمک های مردمی بود که قبل از ما بچه های دیگر برایشان آورده بودند یکی از آنها را باز کرد یک مشمایی از داخلش درآورد چند تا شکلات با بیسکویت با یک نامه که داخلش بود.
یک شکلات به من داد یکی هم خودش خورد و نامه را خواند. بعد به من داد، خدای بزرگ عین نوشته این بود. من زهرا هستم. کلاس چهارم دبستان از چهار محال بختیاری. این شکلات و بیسکویت ها را به برادران رزمنده ام در جبهه ها تقدیم می کنم و از رزمندگان تعریف کرده بود و شعری هم برای امام خمینی رحمت الله گفته بود و جملاتی دیگر هم نوشته بود که ما برای شما دعا می کنیم و از این حرف ها که دقیقا یادم نیست. وای خدای بزرگ و متعال، تو چقدر این پسر پانزده ساله را که سه سال از من کوچکتر بود را از می معرفت سیراب کرده بودی. چنان منقلب شدم که خودم را در پیش او خیلی بی ارزش می دانستم. این حرکتش من را زیر و رو کرد و در آن دو ساعت بارها با پرروئی البته ازش اجازه می گرفتم. یکی یکی از مشماها یا کیسه ها را برمی داشتیم و می خواندیم و خوراکی هایش را هم بین همه بچه هایی که آنجا بودند و میل داشتند تقسیم می کردم. حتی به من گفت دیدی چقدر جالب بود. اگر اینجا بمانی چیزهای بهتری هم بهت یاد می دهم. خیلی دوست داشت که من در آنجا بمانم.
این برادر عزیز علی آقا که تازه باهاش دوست شده بودم، از خانواده اش به من گفت که پدر و مادرش زیر بمباران عراقی ها در شهر اهواز شهید شده بودند. یکی از برادرانش هم در جبهه شهید شده بود دو ساعت را بیشتر با این پسر مظلوم و دوست داشتنی گذراندم و من هم از شهر خودمان و زندگی ام برایش می گفتم که دیپلمم را نیمه کاره رها کردم که تا جنگ تموم نشده به جنگ بیایم که حتی گفت دیپلمت را می گرفتی بعد به جبهه میآمدی. من هم گفتم ترسیدم جنگ تموم بشود. چون در تلویزیون دیدم که حصر آبادان شکسته شد و عملیات فتح المبین و از این حرف ها، الغرض می خواهم بگویم که در این دوستی دو ساعته چنان با این برادر رفیق فابریک شدم که روی هم رفته تمام حرف ها و سلام و احوالپرسی و خوش و بش هایم با دیگر بچه های آنجا یک ربع بیشتر طول نکشید ولی همون برادری که باهاش به آنجا رفته بودم، جدای از اینکه شدیدا با همه آنها دوست صمیمی بود، فکر کنم یکی از اقوامش آنجا و در میان آن بچه ها بود فرصت نکردم بپرسم ولی حدس زدم برادرش باشد. این را موقع آمدن از خداحافظی شان با هم متوجه شدم.
در راه برگشت راحت تر برگشتیم. هر چند عراقی ها به شدت لج کرده بودند و می خواستند هر طوری شده ما را بزنند. ولی ما راحت برگشتیم و در بین راه فقط به حرف های علی فکر می کردم. چنان علی این دوست و برادر دو ساعته ام من را زیر و رو کرده بود که در آن لحظه نمی توانستم بفهمم در دل من چه چیزی گذشته است. در این دو ساعت حرف های خیلی زیادی دیگری هم زدیم که فرصت گفتن همه اش در این نوشته نمی گنجد. نمی توانستم بفهمم دقیقا چه شده ام حتی زیاد هم کمین نمی کردم. این برادر که من را می دید که حتی زیاد کمین هم نمی کنم و زیاد چپ و راست هم نمی شوم، گفت ماشاالله چه زود یاد می گیری ولی مستقیم نرو و حماقت را با شجاعت یکی نکن. این را هم بگویم که این برادری که باهاش سلاح و آذوقه بردم، واقعا بچه شجاعی بود و هم بدون تعارف حرفش را می زد و بسیار فهمیده بود و از اهالی کردستان یا کرمانشاه دقیق نفهمیدم؛ ولی حرف زدن و خداحافظی اش با همون فامیل یا برادرش زبان کردی بود.
در آن لحظه نمی دانست که این برادر علی پسری که سه سال از من کوچکتر بود و فقط پانزده سال سن داشت و تا دوم راهنمایی یعنی شروع جنگ درسش را اجبارا رها کرده بود، اصلا کی بود. چرا آدرسی چیزی نگرفتم. کسی که من را صدا کرد با آن صورت معنوی اش و معصومیت خاص اش در صحبت کردن و خیلی دوست داشتنی و مظلوم، اصلا این برادر چه کسی بود و اینکه گفت اگر اینجا باشی چیزهای بهتری هم بهت یاد می دهم. خدایا چی چیزی میتوانست به من یاد بدهد! همون کاری که به من یاد داد و نامه ی مردم به رزمندگان را خواندم من را زیر و رو کرد. خدایا این کی بود؟ هر چی بیشتر زمان می گذشت مثل خوره سوال های بیشتری برایم پیش می آمد.
فعلا بگذریم ما نه یک شهید که دوباره سریع برگشتیم و یک شهید دیگر را برگرداندیم. گفتیم چون انتظار ندارند باید همین الان در روشنایی و با پرروئی این کار را بکنیم. بلافاصله هم چون آنها انتظار همان یک شهید را هم نداشتند که بتوانیم برگردانیم، توانستیم یک شهید دیگر را برویم و با برانکادر بیاوریم. شهید اول را این برادر با کمک من به پشتش گذاشت و برگردانده بودیم ولی دومین شهید را با برانکادر برگرداندیم. اری جمعا دو شهید را برگرداندیم به خط و آنها را بردند که به خانواده شان تحویل بدهند. البته هنوز هم شهدایی بودند که رها شده بودند ولی عراقی ها حتی فکر برگرداندن اجساد خودشان را به پشت خطشان در مدتی که آنجا بودیم، برای هم رزمشان نمی کردند. همه بچه ها ندیدند که انجام بدهند. یعنی همه می دیدند که انجام نمی دهند که هم رزمانشان را که در میان اجساد افتاده بخواهند ریسک کنند و به عقب جبهه خودشان برگردانند. در حقیقت به خاطر ترس بود چون به طرز وحشتناکی و خیلی زیاد از ایرانی ها می ترسیدند چرا که آنها در آن موقعیتی که داشتند، خیلی راحت تر می توانستند اجساد عراقی خودشان را به عقب منتقل کنند ولی اصلا برایشان مهم نبود. نه عرق ملی نه مذهبی هیچی. البته الان می فهمم که به خاطر دیکتاتوری صدام بود که سربازانش به حزب جنایتکار بحث وابسته نبودند. چون به هر حال حس ناسیونالیستی در همه جوامع است.
خدایا چقدر این کمک های مردم برای بچه ها دلگرم کننده بود. با خواندن هر نامه گرمای مطبوعی در درون من وارد شده بود که وقتی برگشتم فهمیدم که چه امتحان سختی را پشت سر گذاشته ام و در یک امتحان الهی به شدت مردود شده ام. به هر حال آن نامه و نامه های بعدی که همراه خودم برداشته بودم، ان شالله در کتاب خاطراتم خواهم گفت آن نامه و نامه های دیگر که مردم غیرتمند ایران اسلامی برای بچه ها با آذوقه و کمک های مردمی می فرستادند، منظورشان همه رزمندگان بوده است.
آن نامه که فقط برای علی یا فقط برای من نیامده بود آن دختر ده یازده ساله از چهار محال بختیاری که شکلات و بیسکویت که خوراکی بچه هاست را برای ما به عنوان یک رزمنده و سرباز اسلام فرستاده بودند و یا پسته ای که در نامه اش نوشته بود بخورید و بر دشمن بتازید که پیروزی از آن لشکریان خداست، معلوم بود که آدم بزرگ آن را نوشته است. سال ها گذشت تا توانستم حسرت و ندانم کاری و غفلت این حرف های علی آقا را که روح و جسمم را در حسرت فرو می برد، کم کنم مدام حرف هایش در گوشم می پیچید اینکه می گفت هر چند ساعت یکی از مشماها را در می آورم و می خوانم و از نو متولد می شوم و روحیه می گیرم. به من گفت نرو عقب همین جا باش. پیش من بمان. طوری حالیم کرد که اگر آنجا بمانم خیلی خوشحال می شود. به من گفت اگه اینجا بمانی با هر مشمایی که باز می کنی و نامه را می خوانی، مثل من تازه متولد می شوی. مهم تر اینکه گفت اگر اینجا بمونی چیزهای بهتری هم به تو یاد می دهم. اخه چه چیزی بهتری پسر پانزده ساله ای میتوانست به من یاد بدهد. همان چیزی که یادم داده بود و خواندن نامه ها، چنان من را تکان داده بود که هضمش در آن سن برایم سخت بود ای وای از کور و کر و لال بودن دل آدمی.
خدا را شاهد می گیرم که نمی دانم چرا نماندم؟ بیشتر فکر می کنم چون دعوتش غیره مننتظره بود و زود اتفاق افتاد نمیدانم شاید هم چون غافلگیر شدم یا به خاطر جهانگیر که مرا مسئول اداره گروه کرده بود و یا به خاطر مسائل پیش افتاده و بهانه آوردن های دیگر، و یا بهتر بگویم چون به آن درجه از خلوص و معنویت نرسیده بودم، من فکر می کنم می بینم می توانستم بمانم ولی خوب اگر قرار بود من در این امتحان قبول بشوم که لیاقتم مثل همون بچه ها بود، شهادت را که به راحتی و بدون امتحان نصیب کسی نمی کنند. همچون شهید بزرگوار دکتر بهشتی که می گفت بهشت را به بها می دهند نه به بهانه، و من از خجالت و فقط با سکوتم به علی نشان دادم که بر می گردم، و علی این دوست تازه و دوساعته ام با دوستان دیگرش همگی شان شهید شدند، البته نه من که همه بچه ها در خط مطمئن بودند که اینها شهید می شوند چرا که شهادت طلب بودند. آنها جلوتر از زمان خود حرکت کردند و پیشتازان قافله انفلاب اسلامی و یاران مخلص امام زمان(عج) و دوستداران واقعی حضرت امام (ره) بودند، آنها تاریخ را ورق زدند و خودشان تاریخ را نوشتند، روحشان شاد باد.
و حالا چرا و چگونه ما خط را رها کردیم همان طور که گفتم در یکی دو روز آخر در خط، این صحبت بین بچه ها شایع شده بود که قرار است خط را تخلیه کنیم. چون ارتفاعات در اختیار آنهاست. تلفات ما زیادتر است و روز چهارم ساعت ده یا ده و نیم صبح بود، روز نهم اردیبهشت ماه1361 فرمانده من جهانگیر طبق معمول رفته بود به خط های دیگر سر و گوشی آب بدهد. ذاتا دوست داشت به همه جا سر بزند ولی موقع پاتک عراقی ها بلافاصله خودش را می رساند. او رفت و به من هم سپرده بود که اگر پاتک زدند، سریع با سیم چی ها خبر بدهید تا توپ های106 بیایند. توضیح اینکه در زمان پاتک عراقی ها کافی بود که دوتا یا یکی از این جیب های روباز بیاید که مجهز به توپ های صد و شش بود. پاتک عراقی ها با اولین شلیک با این توپ ها تانک های عراقی بلافاصله عقب نشینی می کردند و حتی بارها پاتک می زدند و ما خبر می دادیم ولی چند صد متر با تانک هایشان جلو می آمدند و قبل از اینکه توپ های ما برسد و بدون هیچ درگیری بر می گشتند. فرماندهان می گفتند می خواهند ما را گیج کنند که اگر پاتک واقعی زدند، ما غافلگیر شویم بعضی از فرماندهان هم می گفتند به این خاطر هم هست که به شدت ترسو هستند و جرات نبرد با ما را ندارند.
ولی آن روز یعنی روز چهارم ساعت ده صبح شده بود. جهانگیر هم نبود و من در سنگر دیده بانی در بالای خاکریز بودم و یک ساعتی میشد که خمپاره های عراقی ها کم شده بود و دیدبان های دیگر هم این موضوع را متوجه شده بودند که شاید عراقی ها می خواهند پاتک بزنند. کم کم یک خمپاره در بیست متری خط ما خورد. چند دقیقه سکوت. باز یک خمپاره در چند متری آن طرف خط به زمین خورد. چند دفعه این حالت تکرار شد. بچه ها همه گفتند ممکن است که عراقی ها بخواهند گرای ما را بگیرند تا ما را خمپاره باران کنند. توضیح اینکه در این مواقع یک یا چند عراقی به دویست سیصد متری خط ما میآیند و با بی سیم اطلاع می دادند که با توپ یا خمپاره یک عدد بزنند. اگر خمپاره در پنجاه یا سی متری شمال یا شرق یا هر طرف خط ما برخورد می کرد، با بی سیم به عراقی های دیگر اطلاع می دادند که به طرف چپ یا راست پنجاه متر و یا سی متر می شود خط ایرانی ها و دوباره با انفجارهای چند دقیقه ای دیگر در نیم ساعت تمام خط را گرایش را می گرفتند. به این مرحله می گویند دارند گرای ما را می گیرند و زمان پاتک واقعی که عراقی ها جلو می آمدند، خط ما زیر خمپاره باران آنها بود.
همه بچه ها طبق دستور وارد سنگر استراحت گاه در پایین رفتند و هیچ کس حق بیرون آمدن نداشت. فقط دیده بان ها در سنگرهای بالای خاکریز بودند. من هم در آنجا در سنگر بالای خاکریز بودم. ده دقیقه گذشت و صدای خمپاره هایی که کم و بیش می زدند، قطع نشد و جهانگیر هم نمی دانم چرا آن روز نیامد. همیشه بلافاصله خودش را می رساند. از همان زمان بود که من دیگر جهانگیر را ندیدم ولی همه اینها را به من یاد داده بود گفته بود که مثلا ده دقیقه می کوبند و دیگر نمی زنند و بارها این کار را تکرار می کنند تا عادت بشود و ما فکر کنیم که اگر ده دقیقه ما را با خمپاره زده اند طبق معمول دیگر نمی زنند ولی بارها تاکتیک عوض می کردند و بچه ها را به تور انداخته بودند.
در همین اوضاع که در سنگر بالای خاکریز ما و دیدبان ها همه چیز را زیر نظر داشتیم که تانک های عراقی اگر راه افتادند سریع به بچه های بی سیم چی اطلاع بدهیم تا توپ ها بیایند، یک ربع گذشت. یکی از بچه ها که هیکل درشتی داشت و از بچه های گروه خودمان بود، از سنگر پناهگاه بیرون آمد و با صدای بلند گفت تموم شد. بچه ها بیایید بیرون. دیدید گفتم که پاتک نمی زنند و الکی در سنگر پخته شدیم. هوای داخل پناهگاه ها به شدت گرم بود. بیرون یک بادی به آدم می خورد ولی داخل پناهگاه ها روزها دقیقا مثل حمام عمومی می شد. برای همین این برادر عزیز بیرون زده بود. من بلافاصله با تندی با او برخورد کردم که برگرد وگرنه به برادر جهانگیر میگم. او هم گفت بگو. من گرممه. الان هم پاتک نیست. تموم شد. بهم گفت چند دفعه ما را در آن هوای گرم الکی نگه داشتید، خبری هم نشد.
من باید این را هم بگویم که جهانگیر خودش هم زرنگ بود و هم جذبه داشت و سنش هم حدود سی سال بود ولی در آن لحظه نبود و من هم با سن کم و بی تجربه بودنم به خصوص در صحبت با برادران دیگر ضعیف بودم. چرا که سن من هم کم بود. زیاد حرفم را جدی نمی گرفتند و بیشتر چون دیپلم داشتم و سرشماری را دقیق انجام می دادم، معاون فرمانده شده بودم با اینکه بارها جهانگیر به همه تاکید کرده بود و گفته بود باید سلسله مراتب را حفظ کنید. هر چی به این جوان گفتم که الان بازم ممکن است خمپاره بزنند. لااقل بیرون پناهگاه بشین، گوش نکرد. یکی من بگو یکی اون بگو که باعث شد چند تا از بچه های دیگر هم از پناهگاه های بغلی بیرون بیایند.
من دیگر به شدت ناراحت شدم ولی کاری از دستم بر نمیآمد. در حقیقت این جوان کشاورز و قوی هیکل بیست و هفت هشت ساله شاید بی دلیل هم نبود که نه حرف های من را گوش کند و نه حرف بقیه بچه ها را، چون در این چند روز پاتک های عراقی ها که چون در ارتفاعات بودند، روزی چندین دفعه پاتک می زدند. البته همانطور که اشاره کردم بارها بدون اینکه توپ های ما برسند، خودشان عقب می نشستند. پاتکشان فقط برای این بود که برتری خودشان را به ما نشان بدهند و روحیه بچه های ما را به هم بریزند.
بدتر از پاتک ها زمان زدن خمپاره های عراقی ها بود که به صورت روانی بچه ها را گیج کرده بود. بی دلیل هم نبود که بچه ها گیج شوند. سر و صدای من با این جوان باعث شد که چند نفر دیگر هم از پناهگاه بیرون بیایند. بچه های دیگر که مثل من در سنگر بالای خاکریز بودند، حرف مرا تایید کردند و به او گفتند برو داخل چند دقیقه دیگر هم صبر کن تا ببینیم چه می شو.د ببین بچه های دیگر را هم بیرون کشاندی. من دیگر چون دیدم حرف های بزرگتر از خودش هم گوش نمی کند، با تندی و با صدای بلند بهش گفتم مگه نمیبینی مگه نمیفهمی بچه های دیگر را بیرون کشاندی؟ اصلا چرا داد می زنی و در همین گیر و دار که با این برادر کشاورزمان مشاجره می کردم، ناگهان دودی سیاه و خفه کننده وارد حلقم شد و به شدت پرده های گوش هایم درد گرفت. نفهمیدم چه شده است. خمپاره یا خمپاره صد و بیست و یا خمپاره هشتاد و یک بود. چرا که خیلی خیلی صدای وحشتناکی داشت و بین من و آن برادر کشاورز که داشتم باهاش مشاجره می کردم که ده متر با هم فاصله داشتیم، به زمین خورد و خوشبختانه روی خاک های شیب دار خاکریز فرود آمد و ضربه اصلی اش در خاک گرفته شد.
بعد از چند لحظه که گرد و غبار و دود کنار رفت، دیدیم این جوان قوی هیکل به زمین افتاده است و ترکشی بزرگ به قفسه سینه اش خورده بود ولی خدا رو شکر زنده مانده بود. چون ترکش خیلی بزرگ بود وارد بدنش نشده بود و یک نفر دیگر هم که از پناهگاه کناری بیرون آمده بود، ترکش خمپاره دوتا از انگشت هایش را برده بود و سومین انگشتش به پوست کف دستش آویزان بود و به شدت وحشت کرده بود. من هم که در سنگر بالا فقط سر و کمی از سینه ام از بالای سنگر بیرون آمده بود، فقط میدانم چند گرم خاک را خورده بودم. با اینکه تا چند لحظه شوکه شده بودم ولی بچه های دیگر سریع با آمبولانس آنها را به درمانگاه فرستادند، من منتظر جهانگیر بودم تا بیاید که نیامد و دیگر هم او را ندیدم و در همین زمان دستوری آمد برای همه فرماندهان که دو تا نفربر می آید و بچه ها همگی با سلاح و وسائلشان سوار شوند و به عقب برگردند و خط را رها کنند....
ادامه دارد...