به گزارش راه شلمچه، ویلیام سولیوان، آخرین سفیر آمریکا در تهران در کتاب خاطرات خود به نام «ماموریت در ایران» خاطرهای نقل میکند که به قول وی، تلخترین خاطره زندگی دیپلماتیکش محسوب می شود. وقتی وی به عنوان سفیر یک کشور بیگانه قرار بوده پیام آمریکا و سران غرب را به شاه ایران ابلاغ نماید که بایستی از مملکت خود بیرون برود، سولیوان درباره آن خاطره می نویسد:
«... در همین ایام ( اوایل دی ماه 1357) پیامی از واشنگتن دریافت داشتم مبنی براینکه در اولین فرصت شاه را ملاقات کنم و به او بگویم که دولت ایالات متحده آمریکا مصلحت شخص شاه و مصالح کلی ایران را در این می بیند که هرچه زودتر ایران را ترک گوید... ابلاغ چنین پیامی از طرف سفیر یک کشور به رئیس مملکتی که در آن ماموریت دارد، کار سادهای نیست..»
اما وجه تلختر ماجرا، نحوه برخورد زبونانه و حقیرانه شاه با آن پیام بود که به جای ایستادن در مقابل تعیین تکلیف یک سفیر بیگانه و همچنین نشان دادن غرور شاه یک مملکت، به شکل درماندهای تسلیم شده و مانند بردهها تنها سوال میکند که حالا کجا باید برود؟!
ویلیام سولیوان خاطره آن روز را اینگونه ادامه می دهد:
«... من تا آنجا که می توانستم با لحن ملایم و مهربان مضمون پیام واشنگتن را به شاه ابلاغ کردم. او با دقت و آرامش به پیامی که او را به ترک کشورش دعوت میکرد، گوش داد و وقتی که حرفهای من تمام شد، رو به من کرد و با لحنی کم و بیش ملتمسانه گفت: خیلی خوب، اما کجا باید بروم؟...»
بیاختیاری و نوکری شاه برای آمریکا تا آن حد بود که حتی کمترین تشریفات پادشاهی نیز برای وی رعایت نمیشد. برخی از آن بیاعتناییهای تاریخی در اسناد و تصاویر برجای مانده، مانند تصویری از زمان اشغال ایران توسط متفقین در طی جنگ جهانی دوم که سربازان آمریکایی بدون توجه به شاه، بیخیال در مقابلش ایستادهاند. البته برخی از این نمونهها نیز در نوشتهها و مکتوبات شخص شاه و اطرافیانش، ثبت شده است.
مانند زمانی که جنگندههای ایران را حتی بدون اطلاع شاه، به ویتنام برده و برای عملیات جنگی علیه مردم ویتنام به کار گرفتند. در کتاب خاطرات تاجالملوک (مادر شاه) خاطرهای نقل شده که شاه از بردن هواپیماهای جنگی ایران به ویتنام بدون اطلاع وی به مادرش شکایت کرده است:
«... یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: «مادر جان مرده شور این سلطنت را ببرد که من، شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را بردهاند ویتنام» در آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکاییها که از قدیم در ایران قوای نظامی داشتند هر وقت احتیاج پیدا میکردند از پایگاههای ایران و امکانات ایران با صلاحدید خود استفاده میکردند. حتی اگر احتیاج داشتند هواپیماها و یدکیهای ما را برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام بکار میبردند. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی میزدند و اصلا کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتیهایشان را از ایران می بردند...
و زمان دیگر حتی بدون آنکه شاه بداند، فرماندهان نظامی خود را راهی ایران کرده و برای ارتش برنامهریزی و تصمیمگیری میکردند. یکی از آن نمونهها، حضور ژنرال رابرت هایزر، معاون فرماندهی نیروهای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) در اروپا برای سازماندهی یک کودتای نظامی در ایران پس از فرار شاه بود که اساسا محمدرضا پهلوی حتی از آمدن هایزر به ایران هم بیاطلاع بود. شاه در این مورد در کتاب «پاسخ به تاریخ» خود مینویسد:
«... در اوایل ژانویه با تعجب خبردار شدم که چند روز است ژنرال هایزر در تهران بسر میبرد . اما حوادث چند هفته گذشته میبایست به من آموخته باشد که از چیزی حیرت نکنم. معذلک ژنرال هایزر شخصیت کوچکی نبود. در مقام معاون فرماندهی ناتو چند نوبت به تهران سفر کرده بود و ... رفت و آمدهای ژنرال هایزر همیشه از پیش برنامهریزی میشد اما سفر او در هالهای از ابهام کامل فرو رفته بود. ورودش را خیلی مستور نگه داشته بودند. البته نظامیان آمریکایی با هواپیماهای خودشان سفر میکردند و خیلی طبیعی بود که بتوانند به هنگام ورود به پایگاههای نظامیشان در ایران تشریفات اداری معمول را نادیده بگیرند. از ژنرالهایم تحقیق کردم، چیزی بیشتر از من نمیدانستند پس این ژنرال آمریکایی برای چه کاری به تهران آمده بود؟ چگونگی حضورش واقعاً غیرعادی بود! ...»
البته همه این بیارزشی شاه نزد خارجی ها و زبونی و حقارت او ناشی از این بود که اساسا وی را نیز مانند پدرش یک مزدور در ایران به شمار میآوردند. محمدرضا پس از پدرش دومین شاه دستنشانده تاریخ ایران بود. او برای رسیدن به تخت شاهی، خوشرقصیها و گوش به فرمانیهای بسیاری نزد اربابان انگلیسی و آمریکایی انجام داد.
ارتشبد سابق حسین فردوست، رئیس اداره ویژه اطلاعات شاه و دوست قدیمی و یار سالهای جوانی او درباره انتخاب محمدرضا به سلطنت از سوی متفقین به دیدارهای محرمانه خود با یک کارشناس ارشد اطلاعاتی سفارت انگلیس به نام «آلن چارلز ترات» اشاره دارد و در خاطراتش می گوید:
... «دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم كه به تعیین سرنوشت بعدی حكومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیكی من به ولیعهد (محمد رضا) و دوستی منحصربه فرد او با من عاملی بود كه سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم. در این روزها من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم.... بعدازظهر یكی از روزهای نهم یا دهم شهریور (1320) ولیعهد به من گفت: همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه كن. در آنجا فردی است به نام «ترات» كه رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت كن ... نمیدانم نام «ترات» و تماس با او را چه كسی به محمدرضا توصیه كرده بود، شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید كس دیگر؟! من به سفارت انگلیس تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم... از این موضوع استقبال كرد و گفت: همین امشب دقیقا راس ساعت 8 به قلهك بیا در آنجا در مقابل در سفارت، جنگل كوچكی است در آنجا منتظر من باش...»
آلن چارلز ترات در یک شرایط بسیار مخفیانه و به گونهای سری با فردوست ملاقات کرده و به او میگوید:
«... محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون كاخ، اطلاعات دقیق و مدارك مستند داریم كه او دائماً به رادیوهایی كه در ارتباط با جنگ است به زبانهای انگلیسی، فارسی و فرانسه گوش میدهد و نقشهای دارد كه خود تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش سنجاق میكنی!...»
فردوست پیام «ترات» انگلیسی را به محمد رضا رسانده و او را آگاه میکند که برای رسیدن به پادشاهی بایستی شرایط مورد نظر انگلیس و آمریکا را دقیقا رعایت نماید. البته محمدرضا برای هر گونه شرط و شروط آماده بود و این را به فردوست اطلاع می دهد:
«... محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بین میبرم و رادیو هم دیگر گوش نمیكنم مگر رادیوهایی كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم...!»
فردوست مجددا با آلن چارلز ترات دیدار کرده و فرمانبرداری محمد رضا را به اطلاع وی میرساند. در مقابل، «ترات» نظر قطعی را به بررسی شرایط ولیعهد و مشورت با طرفهای آمریکایی و روس موکول میکند. اما محمدرضا گویا صبر و قرار ندارد، چراکه از یک سوی نگران روی آوردن مجدد غرب به قاجاریه بهوسیله یکی از شاهزادگان آن سلسله است و از سوی دیگر بیم به سلطنت رساندن برادرش را دارد. فردوست می گوید:
«... بلافاصله از من خواست به ترات تلفن كنم،خیلی دلواپس بود و دلش شور میزد. میخواست هرچه زودتر تكلیفش روشن شود و در عین حال از برادر تنیاش علیرضا وحشت داشت و میترسید كه انگلیسیها او را روی كار بیاورند!....»
بالاخره 4-5 روز بعد «ترات» در همان محل قبلی، به فردوست وقت ملاقات داده و نتیجه بررسیها و مشورتهایش را به اطلاع وی میرساند:
«.... سرانجام 24 شهریور بود که ترات به من گفت: با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هرچه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیری در کار نباشد. من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفنی احضار کرد، توسط فروغی استعفانامه رضاخان، که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریر شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارک دیده شد.»
اما خود محمدرضا پهلوی نیز سالها پس از رسیدن به سلطنت، با سخنانی این روایت فردوست که چگونه انگلیس و آمریکا وی را بر تخت سلطنت نشاندند را تایید مینماید. شاه در یک سخنرانی بر دستنشاندگی خود به طور رسمی و علنی صحه گذارده و میگوید:
«... شاید (انگلیس و آمریکا) فکر کردند که برچیدن اساس سلطنت سلسله ما، نتایج بدتری برای نظم و آرامش این مملکت داشته باشد. این است که گفتند خوب، پادشاه باقی بماند ولی کار پادشاه کار یک نظاره بدون تاثیر باشد..».
منبع؛ دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان